اواخر شهریور 95 بود .
روزی با اعصابی داغون رفتم مغازه خودمون که نوشت افزار بود .
خیلی کار داشتم ، خیلی مشغول بودم .
یه دختری با مامانش اومد مغازه که موهاش کوتاه بود . دخترو که دیدم ، یه لحظه نگاش کردم سرمو برگردوندم .
منم تا حالا اصلا به هیچ دختری نه نگاه کرده بودم نه با دختری دوست بودم نه حرف زده بودم . اصلا هیچی . چون این کارا تو ذاتم نبود .
دوباره به دختره نگاه کردم به آرومی با مامانش حرف میزد و می خندید . منم یه لحظه عاشق خندش شدم .
بعد که اونا رفتند ، یه جوری شدم . احساس کردم که واسه اولین بار عاشق میشم .
اما هی به خودم میگفتم نه این جور نیست . من که تا حالا عاشق هیچکی نشدم و نمیشم .
لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید یه , ,، ,عاشق ,دختری ,خیلی ,تا حالا ,با مامانش ,بودم نه ,یه لحظه ,، یهمنبع